فرقى نمیکنددخترباشى یاپسر؛ همینکه بادل کسى بازى نکنى مردى…
***
می خواهم برگردم به روزهای کودکی :
آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود… عشــق ، تنها در آغوش مادر خلاصه میشد…
بالاترین نــقطه ی زمین، شـانه های پـدر بــــود…
بدتــرین دشمنانم ، خواهر و برادرهای خودم بودند…
تنــها دردم ، زانوهای زخمی ام بودند… تنـها چیزی که میشکست ،
اسباب بـازیهایم بـــود… و معنای خدا حافـظ ، تا فردا بود.!
***
عابری درگذر از کوچه نزدیک تنم میپرسد :
این چه عطریست که از عمق دلت می آید؟
تازه آنجاست که من می فهمم خاطرات تو چقدر خوشبویند!
***
بعضےآدمامثہ عکس میمونند وقتےخیلےبزرگشون کنےکیفیتشونو ازدست میدن
***
گاهى ندانسته از یک نفر بتى درست میکنى…
آنقدر بزرگ… که از دست ابراهیم نیز کارى بر نمى آید!
***
گاھے کلام در وصـفــ واقعیـتــ مـا کـم مے آورد ناچـ ـــار ایـن ســہ نقــطــہ …
و دیگــ ـر ھیــچ !
***
از تصادف جان سالم بدر برده بود و میگفت زندگی خود را مدیون ماشین مدل بالایش است .
و خدا همچنان لبخند می زد !
***
“مرد” اگر این غرور لعنتى و این اسم کاذب را با خود یدک نمى کشید!
مطمئن باش… از هر زنى بیشتر، مشتاق یک نوازش و یک آغوش بود!
***
ازاعتکاف کننده ای پرسیدند:
چه حسی داری؟ گفت: حس اصحاب کهف گفتند: چرا؟
گفت: سه روز رفتم تو مسجد اومدم بیرون قیمت نون سه برابرشد!