از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود !
به هر حال این روند هر سال ادامه داشت .
در تمام این مدت از زیبایی کار و محبت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در
تخیلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست . قسمتی از شادترین لحظات
زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد . آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، اما
خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد .
در نوجوانی تصور می کردم فرستنده ممکن است پسری باشد که دوستم دارد و یا
کسی که دوستش دارم و یا کسی که او را نمی شناسم ، اما او کاملاً متوجه من
است . مادرم هم غالباً در این حدس زدن ها به من کمک می کرد از من می پرسید :
” دخترم خوب فکر کن ، آیا کسی بوده که تو به او محبتی کرده باشی و او از این راه بخواهد قدرشناسی خود را نشان دهد . ”