چمدان را بستم
و گذشتم از شب
دلم از غربت پر!
و نگاهم
گمشده لای شب بوها!
دیگر بینا نیستم!
و نمی بینم من
که گذشته رفته! و دلم میسوزد و هنوز از غربت لبریز است
چمدانم خالی، دلم اما خالی نیست
چمدان را بردم ، دلم از غربت پر
و گذشته رفته
جای او بَد خالی است
م که چند سال است چمدان خود بستم راهی هالند شدم دیگه چمدان ندارم
دونت وری فرزانه جان مرا اینوایت ک د هالند باز برت چمدان نو خواد خریدوم...