آلفرد اخیرا همسر خود را از دست داده و با تنها دخترش که 6 سال دارد زندگی میکند. او در یک شرکت تجاری کار میکند و زمانی که در شرکت است ناچارا دخترش را در خانه تنها میگذارد. شرایط ناشی از فوت همسرش باعث شده تا تمرکزی بر رو ی کارهایش نداشته باشد و بدین ترتیب امورات از دستش خارج شده و زندگی اش بحرانی گردیده :: این داستان مربوط به یک روز فراموش نشدنی و تلخ در زندگی آلفرد است که شما را به خواندن آن دعوت میکنم :: آلفرد بعد از یک روز کاری سخت و پر تلاتم از شرکت خارج میشود. او که از فشارهای زندگی خمیده شده و روز کاری خوبی را هم سپری نکرده بود به سمت خانه حرکت میکند و در راه تمام افکارش درگیر با پروژههای شرکت و مشکلات پیش آمده آن است. او متوجه میشود که به جلوی درب منزلش رسیده و دستش را در جیبش میکند تا کلیدش را در بیاورد اما کلید در جیبش نیست! از شدت خشم چهره ی آلفرد به سرخی زده و بدنش به لرزه در آمده که ناگهان کلید را داخل کیف دستیاش پیدا میکند، با همان عصبانیت وارد خانه میشود. با دیدن این صحنه آلفرد در جای خود خشک میشود !!!!؟؟؟؟؟ آلفرد به محض ورود به پذیرایی چشمش به دیوار مقابل میافتد که بخشی از کاغذ دیواری آن پاره شده و روی دیوار نیست. او که از این موضوع مات و مبهوت مانده بی حرکت میماند و در همین هنگام دختر 6 سالهی او از اتاق بیرون آمده و با صدای کودکانه به استقبال پدر میرود و بستهای مچاله شده در دست دارد که همان کاغذ دیواری بریده شده است. دخترک: سلام بابایی جونم، اومدی آلفرد که از شدت خشم گوشهایش هم سرخ شده منتظر میماند تا دخترک به او نزدیک شود و سیلی محکمی به گوش او میزند ،به طوری که کودک به سمت دیوار پرت میشود و با صدایی فریاد گونه میگوید: کاغذ دیواری رو پاره میکنی؟ پوستی ازت بکنم که جرات نکنی از بغل دیوارم رد شی. برای چی کاغذ دیواری رو پاره کردی؟ دخترک که از شدت ضربه هنوز نتوانسته خود را از روی زمین بلند کند با نگاهی به جعبه کوچک که به طرف دیگر پرت شده بود با صدایی همراه با بغض و ترس به آلفرد میگوید: آخه بابایی امروز تولدته. منم پول نداشتم یه چیزی برات بخرم
ادامه مطلب ...