یکی مثل هیچکس

سلام غزل جان میلت هک شده هروقت اومدی وب تو بخش نظرات کامنت بذار

یکی مثل هیچکس

سلام غزل جان میلت هک شده هروقت اومدی وب تو بخش نظرات کامنت بذار

“تنها” خوشبخت بودن

تنها خوشبخت بودن

رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم

تا دوست را به یاری نخوانیم،

برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند

طعم توفیق را می چشاند

و چه تلخ است لذت را تنها بردن

و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن

ادامه مطلب ...

داستانی غم انگیز...


آلفرد اخیرا همسر خود را از دست داده و با تنها دخترش که 6 سال دارد زندگی می­کند. او در یک شرکت تجاری کار می­کند و زمانی که در شرکت است ناچارا دخترش را در خانه تنها می­گذارد. شرایط ناشی از فوت همسرش باعث شده تا تمرکزی بر رو ی کارهایش نداشته باشد و بدین ترتیب امورات از دستش خارج شده و زندگی اش بحرانی گردیده :: این داستان مربوط به یک روز فراموش نشدنی و تلخ در زندگی آلفرد است که شما را به خواندن آن دعوت میکنم :: آلفرد بعد از یک روز کاری سخت و پر تلاتم از شرکت خارج می­شود. او که از فشارهای زندگی خمیده شده و روز کاری خوبی را هم سپری نکرده بود به سمت خانه حرکت می­کند و در راه تمام افکارش درگیر با پروژه­های شرکت و مشکلات پیش آمده آن است. او متوجه می­شود که به جلوی درب منزلش رسیده و دستش را در جیبش می­کند تا کلیدش را در بیاورد اما کلید در جیبش نیست! از شدت خشم چهره ی آلفرد به سرخی زده و بدنش به لرزه در آمده که ناگهان کلید را داخل کیف دستی­اش پیدا می­کند، با همان عصبانیت وارد خانه می­شود. با دیدن این صحنه آلفرد در جای خود خشک میشود !!!!؟؟؟؟؟ آلفرد به محض ورود به پذیرایی چشمش به دیوار مقابل می­افتد که بخشی از کاغذ دیواری آن پاره شده و روی دیوار نیست. او که از این موضوع مات و مبهوت مانده بی حرکت می­ماند و در همین هنگام دختر 6 ساله­ی او از اتاق بیرون آمده و با صدای کودکانه به استقبال پدر می­رود و بسته­ای مچاله شده در دست دارد که همان کاغذ دیواری بریده شده است. دخترک: سلام بابایی جونم، اومدی آلفرد که از شدت خشم گوش­هایش هم سرخ شده منتظر می­ماند تا دخترک به او نزدیک شود و سیلی محکمی به گوش او می­زند ،به طوری که کودک به سمت دیوار پرت می­شود و با صدایی فریاد گونه می­گوید: کاغذ دیواری رو پاره می­کنی؟ پوستی ازت بکنم که جرات نکنی از بغل دیوارم رد شی. برای چی کاغذ دیواری رو پاره کردی؟ دخترک که از شدت ضربه هنوز نتوانسته خود را از روی زمین بلند کند با نگاهی به جعبه کوچک که به طرف دیگر پرت شده بود با صدایی همراه با بغض و ترس به آلفرد می­گوید: آخه بابایی امروز تولدته. منم پول نداشتم یه چیزی برات بخرم

ادامه مطلب ...

داستان واقعی بسیار جالبی ازیک معلم و دانش آموز

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

ادامه مطلب ...