به طلوع که می اندیشم
غروب دلگیر دل هایمان را تداعی می کند
به آغاز که می اندیشم
پایان ناخوش خوشی هایمان را یاد آور می شود
به بهار که می اندیشم
خزان غم زده ی جدایی را می بینم
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شادپیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
چیزی نمیخواهد
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
ادامه مطلب ...-تو بارانی که شب هنگام
به باغ سینه ام تطهیر می بخشی
و یا بر دست و پای غم
غل و زنجیر می بخشی
…
و من چون کودکی خندان
به باران بوسه می بخشم
و رنگ سرخی از گل ها
به روی گونه می بخشم
…
تو می تابی به دست من
چو خورشیدی که زرین است
دلت دشتی پر از گندم
نگاهت رنگ پرچین است
…
ادامه مطلب ...
دیوانه را محبت ارام می کند... مرا محبت تو دیوانه می کند...
آرامتــر تکــانـش دهیــد...
مـَـرگ مَغـــزی شُــده...بــایـد زودتـــر دفــن شــود...
چیـــزی بــَرای اِهـدا هـــم نــدارد...
اِحســـاسَـــم استــــ !
تــــا همیـن دیــروز زنـده بـــود
خـــــودمــ دیـــدمــ ،
کِســـی لِهــــش کــــــرد و رَفــتـــــ..!