یکی مثل هیچکس

سلام غزل جان میلت هک شده هروقت اومدی وب تو بخش نظرات کامنت بذار

یکی مثل هیچکس

سلام غزل جان میلت هک شده هروقت اومدی وب تو بخش نظرات کامنت بذار

چیزی برای نگرانی وجود نداره


 

فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریضی.

اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛ اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا می میری.

ادامه مطلب ...

مهر مادری...

برنده جایزه داوران چهاردهمین جشنواره بین المللی کارتون و انیمیشن سئول - کره 2010


تبسم


این روزها که می گذرد هرروز پنجره ام پر از گنجشک می شود،

آه احساس می کنم بوسه هایمان پوسید .

یادت هست؟

فرصت برای حرف زیاد بود ، اما تنها گریستم .آن جا اجازه داشتیم بشکنیم و

روزهای سخت را تا پایانی خوش ادامه دهیم .

آن نشانی های ساده و فهرست کوچکی از واژه ها وشعر ها...

اما

من

بی نام تو

چقدر زود گم می شوم .

ای کاش می شد

یک لحظه می ایستادم تا که با تو خدا حافظی کنم !

از تو چه پنهان ،

چون یک درخت همیشه ایستاده ام .

دفتر مرا ورق بزن وراه دیگری انتخاب کن.

الو

الو

آرزو ...ای دریغ و حسرت همیشگی !

دوست

 

' دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند.'

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد

با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!
او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

 
ادامه مطلب ...