به طلوع که می اندیشم
غروب دلگیر دل هایمان را تداعی می کند
به آغاز که می اندیشم
پایان ناخوش خوشی هایمان را یاد آور می شود
به بهار که می اندیشم
خزان غم زده ی جدایی را می بینم
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شادپیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
چیزی نمیخواهد
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
ادامه مطلب ...پسر در حال دویدن...