آخ! که دلم چقدر برای هیچکس ها تنگ شده بود ....
دلم برای خونمون، شهرمون، کوچمون، شماها، هیچکس ها وخلاصه همه چیز تنگ شده
من الان تو شهر تورنتو پیش عمه ام اینا هستم و مادرم اینا هم تو آمریکا هستن. دارم کلاس زبان میرم فشرده تا بتونم ادامه تحصیل بدم ... ولی خیلی سخته که آدم زبون این زبون نفهم ها رو نمی فهمه ...
آب و هوایی اینجا واقعا محشره مثل شمال میمونه یا حتی بیشتر ... اما خوب وطن آدم چیزه دیگه هست با اینکه اینجا کلی دوست و فامیل و آشنا داریم و پیدا کردم اما...دلم برای همه دوستا و آشناهام تو ایران بدجور تنگ شده .
فرید تو هم تنبل شدی آره!این چه وضع آپ وبلاگ هست کاری نکن که من قاطی کنما!!!
می خوام از مهاجرت بگم ، از خاطره هام تا الان که اینجام، البته بعد اینکه جا بیفتم و وقتمم کمی آزاد بشه
فعلا که خونه عمم اینا افتادیم تا بعد که ددی قراره خونه بخره اینجا ...........
برای همه تون آرزوی سلامتی می کنم
تو این ماه عزیز از همه تون التماس دعا دارم، واسه یکی از عزیزانم مشکلی پیش اومده و خواهشا دعا یادتون نره.
==خدا حافظ==
گفتی مثل یه کوه پشت سرتم،بهم تکیه کن
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.
دیشب دور از تو قلم برداشته و متن زیر را برایت نوشتم تا بدانی دور از تو چه می کشم .
من نمی گویم با من حرف نزنی می میرم ولی اگه حرف بزنی زنده می مونم
حالا احساس امشبم را بخوان :
تو شب را با بالش خیس از اشک بسر کردن و از ترس اینکه
دلدارت دور از تو چه می کند و دستت را بی هوا به سویش که دردسترست نیست دراز کردن
وخود را در حفره های تنهایی یافتن را تا حالا حس کرده ای ؟؟؟
تو برای گریه کردن منتظر اشک شدن و بی دوست بودن را با تمام وجود
در یافتن و با حسرتهای بی پایان به امید اینکه روزی شاید
در تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم
در بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردم
در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد و تلخت گریه کردم
در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که ناگاه به یاد لحظه هایی که بودی و اکنون نیستی ایستادم و آرام گریه کردم
ولی اکنون می خندم آری میخندم به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را قربانی کردم.......!
حالا میتوانی به گریه هایم بلند بلند بخندی!