هر برگی که دست روزگار از دفتر زندگانیم جدا می کند،
می گفت: اگه از تو جدام کنن می میرم...
می گفت: نکنه یه روز تنهام بزاری و بری؟؟؟
می گفت: هر طور شده تو رو بدست میارم...
می گفت: تو عشق منی، عمر منی و تموم زندگی منی...
مگه میشه این حرفا تو خاطره ام زنده بمونه و نسوزم؟؟؟
خدایا تو که شاهد بودی اون چی بهم می گفت...
خودت شاهد تموم یکرنگی و خلوص و پاکی عشقم بودی...
خودت می دیدی و نظاره گر بودی که چقدر صادقانه دوستش داشتم...
راستی خدا جونم ازش بپرس و بهش بگو: چرا تنهام گذاشت...
بهش بگو: من خودم شاهد بودم که اون چقدر صادقانه دوستت داشت...
پس چرا با احساساتش بازی کردی و با رفتنت آتیشش زدی؟؟؟
خداجونم حتما بهش بگو و جوابمو بده...منتظرم