به دیوار تکیه دادم و با تمام وجودم فریاد زدم
از حال رفته بودم ... وقتی چشمامو باز کردم همه جارو نورانی دیدم ... نورش اونقدر شدید بود که چشممو میزد
کم کم چشمام به نور عادت کرد ... دورو ورم رو نگاه کردم ... سرسبز بود
صدای پرنده ها به گوشم میرسید
از دور یکی داشت به من نزدیک میشد ... بلند قامت بود
وقتی فاصله مون کم شد با دقت بهش نگاه کردم
یه پسر تقریبا 21 22 ساله بود ... سر تا پا سفید پوشیده بود
عطر بدنش اونقدر خوشبو بود که منو مست خودش کرده بود
با مهربونی بهم خندید ... دستامو به دستش گرفت و به چشمام خیره شد
چشمای گیرایی داشت ... از خجالت به زمین نگاه کردم ... رو زانوهاش نشست و به تماشای من مشغول شد
چشمامو بستم ... یه دفعه دستاشو دور کمرم حس کردم ... داغی ی لبهاشو روی لبام حس کردم
بوسه هاش خیلی شیرین بود ... خواستم برم ولی نزاشت ... به من نزدیکتر شد
سینه به سینه شده بودیم ... دستامو دور گردنش انداختم ... آروم لباشو گذاشت رو لبام ... و همچنان لحظه ها سپری میشد
اونقدر لطیف بوسه میزد که حاضر نبودم حتی یه لحظه هم که شده ازش قافل بمونم
چند دقیقه ای تو همین حالت بودیم ... چشمامو باز کردمو به چشماش خیره شدم
بهم خندید ... آروم دستهامو از گردنش باز کردم
دستامو به دستای گرمش گرفتو با اشاره بهم فهموند که باهاش برم
راه افتادیم ... می خواست جایی رو بهم نشون بده ... خیلی راه رفتیم تا به جایی تقریبا تاریک رسیدیم
دیگه اثری از درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ نبود
دیگه صدای پرنده ها به گوشم نمی رسید ... مثله یه کابوس بود
وحشت زده به دورو ورم نگاه میکردم ... ولی نگاه گرم اون منو آرومم کرد
دستمو محکمتر به دستاش گرفت و منو به روی تپه ایی برد
بعد از چند لحظه یه جا وایستادیم ... نگاهشو به چند قدم اون طرفتر دوخت ... نگران به نظر میرسید
ترسیده بودم ... دستامو تو دستاش فشردم و با هم رفتیم جلو ...
و من به روی زمین یه سنگ قبر دیدم ... قبری که اسم من روش حک شده بود