کاش آدما زود قضاوت نکنن
به سرعت از پله های اتوبوس بالا رفت و خود را بین مسافرین جا داد
بعد از چند ایستگاه اتوبوس کم کم خلوت شد ولی هنوز سر پا ایستاده بود
و با تکانهای شدید اتوبوس تکان می خورد
ناگهان حس کرد کسی از پشت سر بهش خورد
توجهی نکرد...!
دوباره (همون شخص) بهش خورد
نمی خواست برگرده و اونو ببینه شاید یه جور بی تفاوتی یا خجالت یا.....
دوباره.......
دیگه عصبانی شده بود و هزاران فکر توی سرش می چرخید
با اینکه برای یکبار هم بر نگشته بود تا چیزی بگه یا حتی اونو ببینه
ولی شبح پلیدی رو پشت سرش حس می کرد
دوباره.....
دیگه طاقت نیاورد و همونطوری که بر میگشت
سیلی محکمی توی گوش شخص پشت سرش زد
ولی تازه او دختر بچه کوری رو که با عصای سفید و عینک سیاهی
که چند قطره اشک از زیرش سرازیر بود دید
یک طرف صورت دختر بچه سرخ بود