یکی مثل هیچکس

سلام غزل جان میلت هک شده هروقت اومدی وب تو بخش نظرات کامنت بذار

یکی مثل هیچکس

سلام غزل جان میلت هک شده هروقت اومدی وب تو بخش نظرات کامنت بذار

فرزندم در درون ما بین دو گرگ کارزاری بر پاست




سرخپوستی پیر به نوه ی خود گفت:

فرزندم در درون ما بین دو گرگ کارزاری بر پاست

یکی از گرگ ها شیطانی به تمام معنا ، عصبانی ،دروغگو، بی پروا، حسود ، حریص و پست

گرگ دیگر آرام ،خوشحال، امیدوار،فروتن و راستگو

پسر کمی فکر کرد و پرسید:

پدر بزرگ کدامیک پیروز است؟؟؟؟

پدر بزرگ بی درنگ گفت: همانی که تو به او غذا می دهی!!!!!

اهمیت زاویه دید در زندگی


 

وقتی با دوستی برخورد می کنیم که مثل ما فکر نمی کنه .

وقتی با عزیزی مواجه می شویم که نظراتش ظاهراً کاملاً مخالف با نظرات ماست .

وقتی با انسانی روبرو می شویم که خط بطلان بر اندیشه ها، باورها و اساسی ترین اصول اعتقادی ما می کشد .

به یاد این اثر بسیار ارزشمند از مارکوس رائتز بیفتیم :

شاید او هم به همان حقیقتی ناظر است که ما ناظریم! ولی از زاویه ای دیگر .

سعی کنیم علاوه بر شنیدن نظرات دیگران، زاویه دید آنها را هم دریابیم .

از این طریق خیلی راحت تر از گرفتاری در دام تعصب رهایی می یابیم .


ادامه مطلب ...

ای کاش


اﯼ ﮐـﺎﺵ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺖ ﻋـﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩﯾـﻢ ﻭﺍﺳـﻪ ﻫـﻢ

 

ﻣﯿﮕﻔﺘـﯿﻢ ﻣﯿﺨﻨـﺪﯾﺪﯾـﻢ

 

ﺧـﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻭﻧﺪﯾﻢ

 

ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷـﺎﺩ ﺑﻮﺩﯾﻢ

 

ﻭﻟﯽ ﺣﯿـﻒ

 

ﻋﺎﺷـﻖ ﺷﺪﯾﻢ

 

ﺣـﺴـﺎﺱ ﺷﺪﯾﻢ

  ادامه مطلب ...

کمی عاشقانه



عرق های خستگی ات صورت نمورت را نوازش می کند

هیچ کسی نیست که جرعه ای تشکر به خوردت دهد

خسته از تمام نشدن ها

از ندیده شدن ها

اما چه حاصل

باز هم تلاش بیهوده می کنی

تا به کی …

نمی دانم …


 
ادامه مطلب ...

داستان آموزنده “توهم قفل”

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد
و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید
نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل
نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در
گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت

در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!  ادامه مطلب ...